باید بگویم سولنان وقتی از هوش رفت دختر اشرافزاده ای که از آنجا میگذشت او را دید و او را نجات داد و در خانه خود از او پرستاری کرد.سولنان یک روز تمام بی هوش بود که ناگهان درحالی که دخترجوان از خستگی کنارش خوابیده بود چشم باز کرد و آهسته زمزمه کرد:"سوریا،سوریا".دخترجوان بیدارشد و با خوشحالی گفت:"بالاخره به هوش اومدی؟".سولنان در حالی که همه جا را تار می دید گفت:"من کجام؟شما کی هستین؟". _من وول هی هستم.کنار رودخانه از هوش رفته بودی که دیدمت و آوردمت خونه خودم. و بانوی اشرافزاده در پی حرف هایش گفت:"تو لباس رزمی بر تن داشتی . . . نکنه؟".

(قصر)

سربازی را که امپراطور برای خبر پیروزی فرستاده بود به قصر رسید و وارد قصر شد و فورا نزد وزیراعظم رفت و این خبر را مژده داد.وزیراعظم بسیار خوشحال شدند و این خبر را به سایر درباریان نیز رساندند.

(غذاخوری و مسافرخانه قصر)

خبر پیروز جنگ همه جا پیچید و توسط یک خدمتکار به گوش سوریا نیز رسید:"هی تو هم شنیدی که لشکر باگجه پیروز شده و قلعه مرزی رو پس گرفتن؟". _چی؟پیروز شدند؟  _آره پیروز شدند تا دو روز دیگه هم به قصربر می گردند. سوریا آنقدر خوشحال شده بود که انگار تمام دنیا را به او داده بودند و بی صبرانه منتظر بازگشت امپراطور و همراهانش بود.

(امارت بانو وول هی)

سولنان:"من برای کمک به لشکر امپراطور خودم و پسر جا زدم و به جنگ رفتم تا اینکه زخمی شدم". _تودختر شجاعی هستی ولی من یه دختر اشراف زاده ترسو هستم. _نه بانو این حرف و نزنین،همه شجاعت دارن فقط اراده قلبی میخواد که هرکسی نداره. بانو وول هی لبخندی زد و در ادامه حرف هایش گفت:"تا چند روز دیگه حالت که خوب شد بعدش میتونی به پایتخت برگردی حتما خانوادت نگرانت میشن ولی هر وقت به کمک احتیاج داشتی رو کمک من حساب کن". _متشکرم بانو ولی من خانواده ای ندارم و با دوستم زندگی میکنم. _چه بد . . . ولی همون دوستتم حتما نگرانت میشه . . . و اینکه . . . اسم تو چیه؟ _سولنان هستم. _سولنان؟به معنای گل زمستانی؟چه اسم زیبایی.

دو روز گذشت و سولنان در این دو روز در امارت بانو وول هی بود اما لشکر امپراطور به پایتخت رسید.

پایتخت پر شده بود از شور و شوق مردم بخاطر پیروزی لشکر امپراطور و همه برای خوش آمد گویی و فرستادن درود صف کشیدند؛سوریا هم با شوق و ذوق به میان مردم آمد تا لشکر امپراطور را ببیند و درود بفرستد،سوریا وقتی ولیعهد را دید لبخند زیبایی بر لبانش جاری شد.

امپراطور و لشکر وقتی به قصر رسیدند با استقبال گرم ملکه،شاهزاده خانم و درباریان روبرو شدند:درود بر امپراطور،درود بر ولیعهد. شاهزاده خانم از پدر و برادر خود و ملکه از همسر خود و ولیعهد استقبال گرمی کردند.

ولیعهد برای استراحت به اقامتگاه خود رفتند ولی هنوز در فکر سولنان بودند و از محافظ خود خواستند با تعدادی از افراد به دهکده سولنان و سوریا برود و خواهر سولنان را به قصر بیاورد.





پ.ن:شرمنده تصویری ندارم


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Christine Chris Nicole فروش لیبل آموزش ترفند هاي اينترنت تيزهوشان Prashant AKROYTHYD خبر هاي ناب از علم سنتي